به نام خدا
راویان سخنان دمساز کرده اینگونه حکایت اغاز
که در این شهر یکی محتشمین داشت باغی چو بهشت ارمین
اندر ان باغ به هنگام بهار سیب و نمرود و گلابی و انار
وقت پاییز زه نار و انگور پاک و پاکیزه تر از وادی تور
روبهی راشت در انجا منزل کارو بارش شده دندانه دل
هرکجا لاله و نسرین میدید با گل و آب بهم میمالید
باغبان گشت زه دستش دلتنگ شیشه طاقتش امد بر سنگ
باغبان خدمت نجار شتافت تله بگرفت و سوی باغ نهاد
مراحل عمرانی میدان ورودی سهروفیروزان
پندی از لقمان حکیم
سلام بر انان که مقصودشان از کارشان عشق است نه دستمزد
,زه ,باغبان ,باغ ,وباغبان ,بهم , ,و آب ,گل و , با ,میدید
درباره این سایت